دیشب

من با طبیعت  جریان داشته ام

تن من  با ریشه درخت از زمین آب می خورد

سر انگشتانم با مورچه بازی می کرد

نفس باد تکانم میداد

قصه مادر بزرگ  در حیاط پشتی

تا به صبح  هوشم می برد

قصه هادی و هدی و جوجک

و خوراکی های زنده ی روی زمین

صدای خشک جارو بر پوست حیاط

چه ساده پاک می کرد زنگار قدیم

چه ساده گاهی تنهایی  می رود به خواب

در نفس تب دار و پر از هذیان شب

از گذشته آمده بود پی دلداری یاس

این یعنی فاصله در ذهن هاست

ورنه چیزی نیست بین ما  جز انگار

وقتی فهم زیبایی و صد رنگی پاییز

نیست جز در فهم درخت

چه فرقیست بین

تب و لرز

یا بین گل و خار

شاپرک با میخ روی دیوار

وقتی سرفه پر سوز می گفت

که به دور باید بود

از خشکی و تلخی و ناپاکی ها

چه کسی بود که مهمانم کرد

به زلالی یک لیوان آب؟

جز روشنی صدایی زنده

که به وضوح از من خواست

وحید بنشین و بنوش

که به گلویت نپرد این یک جرعه

..